آنان که رفتند، آنان که ماندند

0 نظرات

آنچه در ادامه می خوانید سخنرانی معلم شهید دکتر علی شریعتی در روز عاشوراست که باید بگویم از بین تمام آنچه تا کنون در مورد عاشورا و اباعبدالله خوانده و یا در مجالس عزا و سخنرانی ها شنیده ام، هیچ کدام به اندازه این سخنان بر دلم ننشسته و عشق به راه و آرمان های سیدالشهدا را در جانم شعله ور نساخته است. گاه فکر می کنم ایکاش بجای این همه حرف های گاها نسنجیده و نامناسب (از جهت شان شهدای عاشورا) که در عزاداری ها بر زمان مداحان می رود و جز تاثیری لحظه ای برای سرازیر ساختن اشک و یا شاید حتی افزایش ظاهرفریبی های رایج این روزگار، هیچ نصیبی برای گوینده و شنونده ندارد، حرف های این چنین و کلامی اینگونه پر معنی از آنچه باید در مورد اماممان و راهش بدانیم برای عزادارن گفته می شد که شاید نه البته برای همه، اما برای عده ای هرچند قلیل می توانست چراغ راه باشد. ما این سال ها از تمام واقعه عظیم عاشورا چه شنیده ایم جز اینکه ابولافضل (ع) چگونه شهید شد، و یا شمر لعین امام حسین (ع) را چگونه به شهادت رساند و یا ... البته بیان صورت ظاهری واقعه هم لازم است به شرطی که صورت باطنی آن پیشتر و بیشتر بیان شده باشد!

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

...خواهران، برادران!

اكنون شهيدان مرده‌اند، و ما مرده‌ها زنده هستيم. شهيدان سخنشان را گفتند، و ما كرها مخاطبشان هستيم، آنها كه گستاخي آن‌ را داشتند كه ـ وقتي نمي‌توانستند زنده بمانند ـ مرگ را انتخاب كنند، رفتند، و ما بي‌شرمان مانديم، صدها سال است كه مانده‌ايم. و جا دارد كه دنيا بر ما بخندد كه ما ـ مظاهر ذلت و زبوني ـ بر حسين(ع) و زينب(س) ـ مظاهر حيات و عزت ـ مي‌گرييم، و اين يك ستم ديگر تاريخ است كه ما زبونان، عزادار و سوگوار آن عزيزان باشيم.
امروز شهيدان پيام خويش را با خون خود گذاشتند و روي در روي ما بر روي زمين نشستند، تا نشستگان تاريخ را به قيام بخوانند.

در فرهنگ ما، در مذهب ما، در تاريخ ما، تشيع، عزيزترين گوهرهايي كه بشريت آفريده است، حيات بخش ترين ماده‌هايي كه به تاريخ، حيات و تپش و تكان مي‌دهد، و خدايي ترين درسهايي كه به انسان مي‌آموزد كه مي‌تواند تا «خدا» بالا رود، نهفته است و ميراث همه اين سرمايه‌هاي عزيز الهي به دست ما پليدان زبون و ذليل افتاده است.
ما وارث عزيزترين امانت‌هايي هستيم كه با جهادها و شهادت‌ها و با ارزش‌هاي بزرگ انساني، در تاريخ اسلام، فراهم آمده است و ما وارث اينهمه هستيم، و ما مسؤول آن هستيم كه امتي بسازيم از خويش، تا براي بشريت نمونه باشيم. «وكذالك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء علي الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا» خطاب به ماست.
ما مسئول اين هستيم كه با اين ميراث عزيز شهدا و مجاهدانمان و امامان و راهبرانمان و ايمانمان و كتابمان، امتي نمونه بسازيم تا براي مردم جهان شاهد باشيم و شهيد باشيم و پيامبر(ص) براي ما نمونه و شهيد باشد.

رسالتي به اين سنگيني، رسالت حيات و زندگي و حركت بخشيدن به بشريت، بر عهده ماست، كه زندگي روزمره‌مان را عاجزيم!
خدايا! اين چه حكمت است؟
و ما كه در پليدي و منجلاب زندگي روزمره جانوريمان غرقيم، بايد سوگوار و عزادار مردان و زنان و كودكاني باشيم كه در كربلا براي هميشه، شهادتشان و حضورشان را در تاريخ و در پيشگاه خدا و در پيشگاه آزادي به ثبت رسانده‌اند.
خدايا اين باز چه مظلوميتي بر خاندان حسين؟

اكنون شهيدان كارشان را به پايان رسانده‌اند. و ما شب شام غريبان مي‌گرييم، و پايانش را اعلام مي‌كنيم و مي‌بينيم چگونه در جامعه گريستن بر حسين (ع)، و عشق به حسين (ع)، با يزيد همدست و همداستانيم؟ او كه مي‌خواست اين داستان به پايان برسد.
اكنون شهيدان كارشان را به پايان برده‌اند و خاموش رفته‌اند، همه‌شان، هر كدامشان، نقش خويش را خوب بازي كرده‌اند. معلم، مؤذن، پير، جوان، بزرگ، كوچك، زن، خدمتكار، آقا، اشرافي و كودك، هر كدام به نمايندگي و به‌عنوان نمونه و درسي به همه كودكان و به همه پيران و به همه زنان، و به همه بزرگان و به همه كوچكان! مردني به اين زيبايي و با اينهمه حيات را انتخاب كرده‌اند.

اينها دو كار كردند، اين شهيدان امروز دو كار كردند، از كودك حسين (ع) گرفته تا برادرش، و از خودش تا غلامش، و از آن قاري قرآن تا آن معلم اطفال كوفه، تا آن مؤذن، تا آن مرد خويشاوند يا بيگانه، و تا آن مرد اشرافي و بزرگ و باحيثيت در جامعه خود و تا آن مرد عاري از همه فخرهاي اجتماعي، همه برادرانه در برابر شهادت ايستادند تا به همه مردان، زنان، كودكان و همه پيران و جوانان هميشه تاريخ بياموزند كه بايد چگونه زندگي كنند ـ اگر مي‌توانند ـ و چگونه بميرند ـ اگر نمي‌توانند.

اين شهيدان كار ديگري نيز كردند: شهادت دادند با خون خويش ـ نه با كلمه ـ شهادت دادند، در محكمه تاريخ انسان. هر كدام به نمايندگي صنف خودشان. شهادت دادند كه در نظام واحد حاكم بر تاريخ بشري ـ نظامي كه سياست را و اقتصاد را و مذهب را و هنر را، و فلسفه و انديشه را و احساس را و اخلاق را و بشريت را همه را ابزار دست مي‌كند تا انسان‌ها را قرباني مطامع خود كند و از همه چيز پايگاهي براي حكومت ظلم و جور و جنايت بسازد ـ همه گروه‌هاي مردم و همه ارزش‌هاي انساني محكوم شده است.

يك حاكم است بر همه تاريخ، يك ظالم است كه بر تاريخ حكومت مي‌كند، يك جلاد است كه شهيد مي‌كند و در طول تاريخ، فرزندان بسياري قرباني اين جلاد شده‌اند، و زنان بسياري در زير تازيانه‌هاي اين جلاد حاكم بر تاريخ، خاموش شده‌اند، و به قيمت خونهاي بسيار، آخور آباد كرده‌اند و گرسنگي‌ها و بردگي‌ها و قتل عام‌هاي بسيار در تاريخ از زنان و كودكان شده است، از مردان و از قهرمانان و از غلامان و معلمان، در همه زمانها و همه نسلها.
و اكنون حسين (ع) با همه هستي‌اش آمده است تا در محكمه تاريخ، در كنار فرات شهادت بدهد:

شهادت بدهد به سود همه مظلومان تاريخ.
شهادت بدهد به نفع محكومان اين جلاد حاكم بر تاريخ.
شهادت بدهد كه چگونه اين جلاد ضحاك، مغز جوانان را در طول تاريخ مي‌خورده است.با علي اكبر (ع) شهادت بدهد!
و شهادت بدهد كه در نظام جنايت‌ و در نظامهاي جنايت چگونه قهرمانان مي‌مردند. با خودش شهادت بدهد!
و شهادت بدهد كه در نظام حاكم بر تاريخ چگونه زنان يا اسارت را بايد انتخاب مي‌كردند و ملعبه حرمسراها مي‌بودند يا اگر آزاد بايد مي‌ماندند بايد قافله‌دار اسيران باشند و بازمانده شهيدان، با زينبش!
و شهادت بدهد كه در نظام ظلم و جور و جنايت، جلاد جائر بر كودكان شيرخوار تاريخ نيز رحم نمي‌كرده است. با كودك شيرخوارش!
و حسين (ع) با همه هستي‌اش آمده است تا در محكمه جنايت تاريخ به‌ سود كساني كه هرگز شهادتي به سودشان نبوده است و خاموش و بي دفاع مي‌مردند، شهادت بدهد.
اكنون محكمه پايان يافته است و شهادت حسين (ع) و همه عزيزانش و همه هستي‌اش با بهترين امكاني كه در اختيار جز خدا هست، رسالت عظيم الهي‌اش را انجام داده است.
دوستان!
در اين تشيعي كه، اكنون به اين شكل كه مي‌بينيم درآمده است و هر كس بخواهد از آن تشيع راستين جوشان بيدار كننده، سخن بگويد، پيش از دشمن، به دست دوست قربانيش مي‌كنند، درسهاي بزرگ و پيامهاي بزرگ، و غنيمت‌هاي بسيار و ارزش‌هاي بزرگ و خدايي و سرمايه‌هاي عزيز و روح‌هاي حيات بخش به جامعه و ملت و نژاد و تاريخ نهفته است.

يكي از بهترين و حيات‌بخش‌ترين سرمايه‌هايي كه در تاريخ تشيع وجود دارد، شهادت است.
ما از وقتي كه، به‌گفته جلال «سنت شهادت را فراموش كرده‌ايم، و به مقبره‌داري شهيدان پرداخته‌ايم، مرگ سياه را ناچار گردن نهاده‌ايم» و از هنگامي كه به جاي شيعه علي (ع) بودن و از هنگامي كه به‌جاي شيعه حسين (ع) بودن و شيعه زينب (س) بودن، يعني «پيرو شهيدان بودن»، «زنان و مردان ما» عزادار شهيدان شده‌اند و بس، در عزاي هميشگي مانده‌ايم!
چه هوشيارانه دگرگون كرده‌اند پيام حسين (ع) را و ياران بزرگ و عزيز و جاويدش را، پيامي كه خطاب به همه انسانهاست.

اين كه حسين (ع) فرياد مي‌زند ـ پس از اين كه همه عزيزانش را در خون مي‌بيند و جز دشمن و كينه توز و غارتگر در برابرش نمي‌بيند ـ فرياد مي‌زند كه «آيا كسي هست كه مرا ياري كند و انتقام كشد؟» «هل من ناصر ينصرني؟» مگر نمي داند كه كسي نيست كه او را ياري كند و انتقام گيرد؟ اين سؤال، ‌سؤال از تاريخ فرداي بشري است و اين پرسش از آينده است و از همه ماست. و اين سؤال انتظار حسين (ع) را از عاشقانش بيان مي‌كند و دعوت شهادت او را به همه كساني كه براي شهيدان حرمت و عظمت قايلند اعلام مي‌نمايد.
اما اين دعوت را، اين انتظار ياري از او را، اين پيام حسين (ع) را ـ كه «شيعه مي‌خواهد» و در هر عصري و هر نسلي، شيعه مي‌طلبد ما خاموش كرديم به اين عنوان كه به مردم گفتيم كه حسين (ع) اشك مي‌خواهد. ضجه مي‌خواهد و دگر هيچ، پيام ديگري ندارد. مرده است و عزادار مي‌خواهد، نه شاهد شهيد حاضر در همه جا و همه وقت و «پيرو».
آري، اين چنين به ما گفته‌اند و مي‌گويند!
هر انقلابي دو چهره دارد: چهره اول: ‌خون، چهره دوم: پيام.

و شهيد يعني حاضر، كساني كه مرگ سرخ را به دست خويش به عنوان نشان دادن عشق خويش به حقيقتي كه دارد مي‌ميرد و به عنوان تنها سلاح براي جهاد در راه ارزشهاي بزرگي كه دارد مسخ مي‌شود انتخاب مي‌كنند، شهيدند حي و حاضر و شاهد و ناظرند، نه تنها در پيشگاه خدا كه در پيشگاه خلق نيز و در هر عصري و قرني و هر زمان و زميني.

و آنها كه تن به هر ذلتي مي‌دهند تا زنده بمانند، مرده‌هاي خاموش و پليد تاريخند، و ببينيد كه آيا كساني كه سخاوتمندانه با حسين (ع) به قتلگاه خويش آمده‌اند و مرگ خويش را انتخاب كرده‌اند، در حالي كه صدها گريزگاه آبرومندانه براي ماندنشان بود، و صدها توجيه شرعي و ديني براي زنده ماندنشان بود، توجيه و تاويل نكرده‌اند و مرده‌اند، اينها زنده هستند؟ آيا آنها كه براي ماندشان تن به ذلت و پستي رها كردن حسين (ع) و تحمل كردن يزيد دادند؟ كدام هنوز زنده‌اند؟
هركس زنده بودن را فقط در يك لش متحرك نمي‌بيند، زنده بودن و شاهد بودن حسين (ع) را با همه وجودش مي‌بيند، حس مي‌كند و مرگ كساني را كه به ذلت‌ها تن داده‌اند، تا زنده بمانند، مي‌بيند.
آنها نشان دادند، شهيد نشان مي‌دهد و مي‌آموزد و پيام مي‌دهد كه در برابر ظلم و ستم، اي كساني كه مي‌پنداريد: «نتوانستن از جهاد معاف مي‌كند»، و اي كساني كه مي‌گوييد: «پيروزي بر خصم هنگامي تحقق دارد كه بر خصم غلبه شود»، نه! شهيد انساني است كه در عصر نتوانستن و غلبه نيافتن، با مرگ خويش بر دشمن پيروز مي‌شود و اگر دشمنش را نمي‌كشد، رسوا مي‌كند.

و شهيد قلب تاريخ است، هم‌چنان‌كه قلب به رگهاي خشك اندام، خون، حيات و زندگي مي‌دهد. جامعه‌اي كه رو به مردن مي‌رود، جامعه‌اي كه فرزندانش ايمان خويش را به خويش از دست داده‌اند و جامعه‌اي كه به مرگ تدريجي گرفتار است، جامعه‌اي كه تسليم را تمكين كرده است، جامعه‌اي كه احساس مسؤوليت را از ياد برده است، و جامعه‌اي كه اعتقاد به انسان بودن را در خود باخته است، و تاريخي كه از حيات و جنبش و حركت و زايش بازمانده است، شهيد همچون قلبي، به اندام‌هاي خشك مرده بي‌رمق اين جامعه، خون خويش را مي‌رساند و بزرگ‌ترين معجزه شهادتش اين است كه به يك نسل،‌ ايمان جديد به خويشتن را مي‌بخشد.
شهيد حاضر است و هميشه جاويد.

كي غايب است؟
حسين (ع) يك درس بزرگ‌تر ازشهادتش به ما داده است و آن نيمه‌تمام گذاشتن حج و به سوي شهادت رفتن است. حجي كه همه اسلافش، اجدادش، جدش و پدرش براي احياي اين سنت، جهاد كردند. اين حج را نيمه‌تمام مي‌گذارد و شهادت را انتخاب مي‌كند، مراسم حج را به پايان نمي‌برد تا به همه حج‌گزاران تاريخ، نمازگزاران تاريخ، مؤمنان به سنت ابراهيم، بياموزد كه اگر امامت نباشد، اگر رهبري نباشد، اگر هدف نباشد، اگر حسين (ع) نباشد و اگر يزيد باشد، چرخيدن بر گرد خانه خدا، با خانه بت، مساوي است. در آن لحظه كه حسين (ع) حج را نيمه‌تمام گذاشت و آهنگ كربلا كرد، كساني كه به طواف، هم‌چنان در غيبت حسين، ادامه دادند، مساوي هستند با كساني كه در همان حال، بر گرد كاخ سبز معاويه در طواف بودند، زيرا شهيد كه حاضر نيست در همه صحنه‌هاي حق و باطل، در همه جهادهاي ميان ظلم و عدل، شاهد است، حضور دارد، مي‌خواهد با حضورش اين پيام را به همه انسان‌ها بدهد كه وقتي در صحنه نيستي، وقتي از صحنه حق و باطل زمان خويش غايبي، هركجا كه خواهي باش!
وقتي در صحنه حق و باطل نيستي، وقتي كه شاهد عصر خودت و شهيد حق و باطل جامعه‌ات نيستي، هركجا كه مي‌خواهي باشد، چه به نماز ايستاده باشي، چه به شراب نشسته باشي، هر دو يكي است.

شهادت «حضور در صحنه حق و باطل هميشه تاريخ» است.
و غيبت؟!
آنهايي كه حسين (ع) را تنها گذاشتند و از حضور و شركت و شهادت غايب شدند، اينها همه با هم برابرند، هرسه يكي‌اند:

چه آنهايي كه حسين (ع) را تنها گذاشتند تا ابزار دست يزيد باشد و مزدور او، و چه آنهايي كه در هواي بهشت، به كنج خلوت عبادت خزيدند و با فراغت و امنيت، حسين (ع) را تنها گذاشتند و از درد سر حق و باطل كنار كشيدند و در گوشه محراب‌ها و زاويه خانه‌ها به عبادت خدا پرداختند و چه آنهايي كه مرعوب زور شدند و خاموش ماندند. زيرا در آن‌جا كه حسين(ع) حضور دارد ـ و در هر قرني و عصري حسين (ع) حضور دارد ـ هركس كه در صحنه او نيست، هركجا كه هست، يكي است، مؤمن و كافر، جاني و زاهد، يكي است. اين است معنا اين اصل تشيع كه قبول هر عملي يعني ارزش هر عملي به امامت و به رهبري و به ولايت بستگي دارد! اگر او نباشد، همه چيز بي‌معناست و مي‌بينيم كه هست.

و اكنون حسين حضور خودش را در همه عصرها و در برابر همه نسل‌ها، در همه جنگ‌ها و در همه جهادها، در همه صحنه‌هاي زمين و زمان اعلام كرده است، در كربلا مرده است تا در همه نسل‌ها و عصرها بعثت كند.
و تو، و من، ما بايد بر مصيبت خويش بگرييم كه حضور نداريم.

آري، هر انقلابي دو چهره دارد؛ خون و پيام! رسالت نخستين را حسين(ع) و يارانش امروز گزاردند، رسالت خون را، رسالت دوم، رسالت پيام است. پيام شهادت را به گوش دنيا رساندن است. زبان گوياي خونهاي جوشان و تن‌هاي خاموش، در ميان مردگان متحرك بودن است. رسالت پيام از امروز عصر آغاز مي‌شود. اين رسالت بر دوش‌هاي ظريف يك زن، «زينب» (س)! ـ زني كه مردانگي در ركاب او جوانمردي آموخته است! ـ و رسالت زينب (س) دشوارتر و سنگين‌تر از رسالت برادرش.

آنهايي كه گستاخي آن را دارند كه مرگ خويش را انتخاب كنند، تنها به يك انتخاب بزرگ دست زده‌اند، اما كار آنها كه از آن پس زنده مي‌مانند دشوار است و سنگين. و زينب مانده است، كاروان اسيران در پي‌اش، وصف‌هاي دشمن، تا افق، در پيش راهش، و رسالت رساندن پيام برادر بر دوشش، وارد شهر مي‌شود، از صحنه برمي‌گردد، آن باغهاي سرخ شهادت را پشت سر گذاشته و از پيراهنش بوي گلهاي سرخ به مشام مي‌رسد، وارد شهر جنايت، پايتخت قدرت، پايتخت ستم و جلادي شده است، آرام، پيروز، سراپا افتخار، بر سر قدرت و قساوت، بر سر بردگان مزدور، و جلادان و بردگان استعمار و استبداد فرياد مي‌زند:

«سپاس خداوند را كه اين همه كرامت و اين همه عزت به خاندان ما عطا كرد: افتخار نبوت، افتخار شهادت...»
زينب رسالت رساندن پيام شهيدان زنده اما خاموش را به دوش گرفته است، زيرا پس از شهيدان او به جا مانده است و اوست كه بايد زبان كساني باشد كه به تيغ جلادان زبانشان برده است.

اگر يك خون پيام نداشته باشد، در تاريخ گنگ مي‌ماند و اگر يك خون پيام خويش را به همه نسل‌ها نگذارد، جلاد، شهيد را در حصار يك عصر و يك زمان محبوس كرده است. اگر زينب پيام كربلا را به تاريخ باز نگويد، كربلا در تاريخ مي‌ماند، و كساني كه به اين پيام نيازمندند از آن محروم مي‌مانند، و كساني كه با خون خويش، با همه نسل‌ها سخن مي‌گويند، سخنشان را كسي نمي‌شنود. اين است كه رسالت زينب سنگين و دشوار است. رسالت زينب پيامي است به همه انسان‌ها، به همه كساني كه بر مرگ حسين(ع) مي‌گريند و به همه كساني كه در آستانه حسين سر به خضوع و ايمان فرود آورده‌اند، و به همه كساني كه پيام حسين(ع) را كه «زندگي هيچ نيست جز عقيده و جهاد» معترفند؛ پيام زينب به آنهاست كه:

«اي همه! اي هركه با اين خاندان پيوند و پيمانداري، و اي هركس كه به پيام محمد مؤمني، خود بينديش، انتخاب كن! در هر عصري و در هر نسلي و در هر سرزميني كه آمده‌اي، پيام شهيدان كربلا را بشنو، بشنو كه گفته‌اند: كساني مي‌توانند خوب زندگي كنند كه مي‌توانند خوب بميرند. بگو اي همه كساني كه به پيام توحيد، به پيام قرآن، و به راه علي (ع) و خاندان او معتقديد، خاندان ما پيامشان به شما، اي همه كساني كه پس از ما مي‌آييد، اين است كه اين خانداني است كه هم هنر خوب مردن را، زيرا هركس آن‌چنان مي‌ميرد كه زندگي مي‌كند. و پيام اوست به همه بشريت كه اگر دين داريد، «دين» و اگر نداريد «حريت» ـ آزادگي بشر ـ مسؤوليتي بر دوش شما نهاده است كه به عنوان يك انسان ديندار، يا انسان آزاده، شاهد زمان خود و شهيد حق و باطلي كه در عصر خود درگير است، باشيد كه شهيدان ما ناظرند، آگاهند، زنده‌اند و هميشه حاضرند و نمونه عمل‌اند و الگوي‌اند و گواه حق و باطل و سرگذشت و سرنوشت انسان‌اند.»

و شهيد، يعني به همه اين معاني.
هر انقلابي دو چهره دارد:
خون و پيام

و هركسي اگر مسؤوليت پذيرفتن حق را انتخاب كرده است و هر كسي كه مي‌داند مسؤوليت شيعه بودن يعني چه، مسؤوليت آزاده انسان بودن يعني چه، بايد بداند كه در نبرد هميشه تاريخ و هميشه زمان و همه جاي زمين ـ كه همه صحنه‌ها كربلاست، و همه ماهها محرم و همه روزها عاشورا ـ بايد انتخاب كنند: يا خون را، يا پيام را، يا حسين بودن يا زينب بودن را، يا آن‌چنان مردن را، يا اين‌چنين ماندن را. اگر نمي‌خواهد از صحنه غايب باشد.
عذر مي‌خواهم، در هر حال وقت گذشته است و ديگر فرصت نيست و حرف بسيار است و چگونه مي‌شود با يك جلسه، از چنين معجزه‌اي كه حسين در تاريخ بشر ساخته است و زينب پرداخته است، سخن گفت؟

آن‌چه مي‌خواستم بگويم حديث مفصلي است كه در اين مجمل مي‌گويم به عنوان رسالت زينب، «پس از شهادت» كه:
«آنها كه رفتند، كاري حسيني كردند،
و آنها كه ماندند، بايد كاري زينبي كنند، وگرنه يزيدي‌اند»!..

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


16 آذر 89 مصادف با اول محرم و نیز روز دانشجو (به یاد همه دانشجویان حق طلبی که جانشان را فدای پیروی از راه اباعبدالله کردند)

یزدان پدر ندارد، رحمان پدر ندارد

0 نظرات

نامه دکتر شمس اللهی، استاد دانشکده برق دانشگاه صنعتی شریف، در ارتباط به فیلم یزدان تفنگ ندارد به نشریه بسیج دانشجویی دانشگاه صنعتی شریف :

برادر گرامی آقای امین آقامیری، مسئول محترم بسیج دانشجویی دانشگاه شریف و مدیر مسئول دوهفته نامه آزادراه، باسلام؛ چندی پیش دعوت نامه ای از طرف بسیج دانشجویی دانشگاه برای اینجانب و اساتید دیگر دانشگاه جهت شرکت در جشن رونمایی و اکران مستند یزدان تفنگ ندارد ارسال شد که متاسفانه بدلیل تلاقی با کلاس اینجانب توفیق شرکت در آن نیافتم. اخیرا توضیحی در مورد این فیلم در نشریه آزادراه خواندم و یزدان فیلم مورد اشاره، مرا یاد داستان پسری به نام رحمان انداخت و باعث شد متن کوتاهی به نام یزدان پدر ندارد، رحمان مادر ندارد بنویسم. به پیوست متن را تقدیم می کنم و خوشحال می شوم اگر صلاح دیدید آن را در نشریه چاپ کنید. داستان رحمان کاملا واقعی است فقط نام اصلی وی را من عوض کرده ام.

با احترام محمد باقر شمس اللهی ، عضو هیئت علمی دانشکده برق

یزدان پدر ندارد، رحمان مادر ندارد
چند روز پیش در نشریه آزادراه مطلبی در مورد مستند یزدان تفنگ ندارد خواندم. در این فیلم در مورد یزدان پسر محمد گلدوی که در حادثه ای تروریستی در مسجدی در زاهدان به شهادت رسیده است مطالبی آمده است. یزدان اکنون پدر ندارد، پدرش مظلومانه کشته شده است. این فیلم را ندیده ام اما در این نوشته ی آقای طه رضا دانشجوی فیزیک دانشگاه خودمان که ظاهرا راوی فیلم هم هستند آمده است :

"ندا آقا سلطان گلوله خورد و کشته شد، محمد گلدوی هم کشته شد. هر دو واقعه بسیار تلخ است و ناراحت کننده و برای هر کدام عده ای می گریند بسیار، که خودم دیده ام. اما آنچه دلم را سخت سوزاند آن است که یک بعداظهر در دانشگاه دیدم چند نفری از دوستان و رفقا عکس ندا را در دست گرفته اند و شمع روشن کرده اند و به نوعی عزاداری می کنند و هیچ گاه ندیدم که در دانشگاه کسی برای محمد گلدوی عزاداری کند."

با خواندن این متن در دلم به طه رضا آفرین گفتم که راوی مظلومیت یزدان شده است و بر خودم نفرین کردم که 510 روز از مرگ مظلومانه مادر رحمان می گذرد و من روایتی از این مظلومیت نکرده ام. من خانواده سه نفری رحمان را چند سالی است می شناسم. برادر رحمان دانشجو است و اکنون پنج سالی می شود که او را می شناسم و در زمان های محدودی که همدیگر را می بینیم از شعر و ادبیات و رمان وگاهی مسائل اجتماعی حرف می زنیم و چون از همان ابتدا احساس کردم علاقمند به مسائل سیاسی نیست هیچ گاه با هم بحث سیاسی نداشته ایم. پیامک های او را که قطعاتی زیبا از اشعار سبک قدیم و جدید است در گوشی همراهم همیشه همراه دارم.

رحمان اکنون 15 ساله است و سه سال است که همکلاس پسر من است. با پدر رحمان در جلسات اولیا مدرسه مشترک فرزندانمان آشنا شده ام، پدری که خود را وقف زندگی فرزندانش کرده است و من همیشه بر او غبطه خورده ام. اما مادر رحمان ، در عصر روز شنبه سی خرداد هشتاد و هشت در حالی که همراه با برادر رحمان در جلوی درب خانه اشان در کوچه ای در اطراف خیابان آزادی ایستاده بودند به ضرب گلوله ای کشته می شود. آن عصر را همه به خاطر داریم. وقتی با حمله نیروی انتظامی، معترضینی که در خیابان آزادی جمع شده بودند به کوچه های اطراف فرار می کنند، تعدادی به کوچه رحمان وارد می شوندو بدنبال آنها تعدادی از نیروهای انتظامی وارد کوچه شده و یک نفر در پناه آنها شروع به تیراندازی در کوچه می کند. مادر و برادر رحمان که برای تماشا جلوی درب خانه اشان ایستاده اند تیر می خورند. مادر رحمان به بیمارستان نرسیده جان به جان آفرین تسلیم می کند و برادر او تحت مداوا قرار گرفته و بهبود می یابد و بدین سان است که رحمان بی مادر می شود. به اعتراف همه دوستان برادر رحمان، او هیچ گاه فر سیاسی نبوده و در آن روز تنها در کنار مادرش در کنار درب منزلشان نظاره گر حوادث بوده است. حال آیا مظلومیت یزدان شما را به یاد مظلومیت رحمان نمی اندازد؟

پدر یزدان  و مادر یزدان هردو مظلومانه و ناخواسته در جایی قرار گرفته اند که مرگشان در آنجا رقم خورده بود ولی تفاوت هایی هم در این بین وجود دارد. فردی همچون آقای طه رضا می تواند مستندی بسازد و مظلومیت پدر یزدان را به تصویر کشد و رونمایی اکران فیلمش را در یکی از معروفترین دانشگاههای کشور و سپس در هر کجای این سرزمین که دلش خواست به نمایش بگذارد اما ما، حتی جرات اینکه در سوگ مادر رحمان بلند بلند گریه کنیم هم به خودمان نمی دهیم چه برسد به اینکه مستندی در مورد چگونگی  کشته شدن او تهیه کنیم.

برادران و خواهران بسیجی، به شما توصیه می کنم یک بار دیگر به چشمان مظلوم ندا در لحظات جان دادن نگاه کنید. شاید این بار مظلومیت مادر رحمان را در آن ببینید و آنگاه شما هم عکس ندا و عکس مادر رحمان را در کنار عکس پدر یزدان در کنار دفتر بسیج گذاشته و همه در کنار هم بر مظلومیت همه آنها بگرییم. آن روز، روزی خواهد بود که ملت دو نیمه شده ایران به جای کشت کینه در دل، عشق و محبت خواهد کاشت و آن روز چه روز خوبی خواهد بود. آیا آن روز خواهد آمد ؟

محمد باقر شمس اللهی
عضو هیئت علمی دانشکده برق

دیکتاتوری چیست؟ دیکتاتور کیست؟

0 نظرات

صفحه ها را که در این دنیای مجازی ورق می زنم، حرف های گروه های مختلف و اظهار نظرهایشان را که می خوانم، تمام وجودم آشفته می شود. درک این همه نفرت از یکدیگر و به سخره گرفتن اعتقادات یکدیگر برای من سخت است. پیش از این باز هم در این باره نوشته ام.
گاهی فکر می کنم، همه ما کسانی که زمانی طعم تلخ دیکتاتوری را چشیده ایم، کاملا استعداد آن را داریم که خودمان دیکتاتور شویم. به عبارت بهتر یک دیکتاتور بالقوه هستیم (درست شبیه کسانی که در روزگار کودکی مشکلاتی برایشان ایجاد می شود و زمانی که به سن بزرگسالی می رسند همان مشکلات را برای کودکان اطرافشان ایجاد می کنند. چیزی شبیه داستان بیجه و 28 قربانی کودکش). و تا زمانی که چنین استعداد ناشکفته ای در درون تک تک ماست، به عقیده من، استحقاق رسیدن به آزادی را نداریم. آزادی برازنده کسانی است که برای ارزش ها و اعتقادات یکدیگر ارزش و احترام قائلند حتی اگر برای آنها پوچ و بی معنی باشد. کسانی که همان اندازه که برای آزادی اندیشه خود نگرانند و بر سر آن مبارزه می کنند برای آزادی اندیشه کسانی که دیدگاه متفاوتی با آنها دارند، نگران باشند و به همان اندازه برای آنها مبارزه کنند.
اینجا اما سرزمین دیکتاتورهاست! جایی که از یک سو اگر دیدگاهت و برداشت هایت با نظام و طرفدارانش متفاوت باشد، محاربی و محدور  الدم و به قول نماینده مجلسش به دادگاه هم نیازی نداری و از سوی دیگر جایی که امثال عبدالله مومنی برای آزادی اندیشه همه مردم ایران چه آنهایی که به اسلامی که او به آن معتقد است ایمان دارند و چه آنهایی که هیچ ارزشی برای دین او قائل نیستند، مبارزه می کند، زندان و شکنجه تحمل می کنند اما در این سوی میله های زندان و بدتر از آن در آنسوی آب های وطن کسانی تاب دیدن اینکه او آرامش و تسلای روحیش را از نماز خواندنش می گیرد ندارند و او را برای این آرامش یافتن مذهبی به باد تمسخر می گیرند. و یا نوریزاد ها را برای نام بردن مداوم از اعتقاداتشان و کتاب مقدسشان و ... متهم می کنند و یادشان می رود که اگر همین آدم های معتقد نبودند که اعتقاداتشان آنها را به پایداری و استقامت وادارد، کدام یک از این آدم های بی اعتقاد که داد وطن پرستیشان گوش فلک را کر کرده، تحمل این شرایط را داشت و اصلا چند نفر از این آدم ها تا کنون خود را اینگونه به انتخاب، در چنین شرایطی قرار داده است! در حالیکه علی رغم همه ادعاهای وطن پرستی، هیچ چیز برای این دوستان بالاتر و پر اهمیت تر از "من"اشان نیست که بخواهند خود را برای آن فدا کنند و در همان حال کسانی را که بر اساس ارزشهایشان و بر اساس اعتقادشان برای آزادی مبارزه می کنند، متهم می کنند. و اینجاست که مبارزان راه آزادی چوب دو سر طلا شده اند برای کسانی که ارزشی برای آزادی قائل نیستند و آزادی تنها زمانی برایشان مفهوم پیدا می کند که عقاید خودشان آزاد باشد و لاغیر.
و مگر دیکتاتوری چیزی غیر از این است که کسی را بخاطر عقایدش بکوبی و از حق انسانی ابراز عقیده بازداری. فرقی هم نمی کند که این رفتار از کدام سمت سرچشمه گرفته باشد! از سمت فداییان رهبر، یا منتقدان و یا مخالفان نظام. از سمت و سوی قدرت و یا از سمت کسانی که سودای قدرت دارند که چه بسا اگر به قدرت برسند روزگار سیاه تری را رقم بزنند.
آنهایی که امروز خود را فدایی نظام می دانند و به کسی اجازه نفس کشیدن نمی دهند، یادشان رفته و البته به احتمال زیاد اصلا عمرشان قد نمی دهد که به یاد بیاورند امثال همین رهبر امروز چه دفاعیاتی که از آزادی اندیشه نمی کردند در زمان محمد رصا پهلوی! کسانی که امروز به این سادگی همان آزادی را قربانی دو روز بیشتر حکومت کردن خود می کنند. و یا شاید همانطور که گفتم منظورشان از آزادی، صرفا آزادی اندیشه های ولایت مدار بوده است!! آنها از تمام داستان ها و روایات و احادیثی که از زندگی مولای متقیان ذکر کرده اند فقط تشابه اسمی با رهبر امروز را به عنوان مرجع و معیار انتخاب درستشان، برگزیده اند و این جمله امام که "مردم یا برادر دینی تو هستند و یا در خلقت با تو برابرند" را تنها برای آراستن در و دیوار و جلد کتاب ها و خطاطی ها و ... می پسندند! جمله ای که به اعتقاد من از هزار منشور تقلبی کورش که برای بازی های سیاسی مورد سوء استفاده قرار می گیرد، بیشتر و بهتر معنی حقوق بشر را می رساند! که انسان ها هر چه که باشند و هر گونه که فکر کنند با تو در خلقت برابرند و حقوق شهروندیشان را نمی توانی بر مبنای اعتقاداتشان تعیین کنی!
و نیز کسانی که خود را منتقد و مخالف نظام می دانند اما سمت و سوی انتقاد و مخالفتشان بیش از آنکه مشکلات و نابسامانی ها را نشانه رفته باشد، اعتقادات و ارزش های دینی و مذهبی آدم ها (و بویژه اعتقادات کسانی که برای آزادی مبارزه می کنند) را به تمسخر گرفته است. کسانی که متاسفانه اکثریشان حتی جرات نفس کشیدن در این فضا و مبارزه رو در رو را هم نداشته اند و از مبارزه کردن فقط بیرون گود نشستن و لنگش کن گفتن را یاد گرفته اند. و حالا به راحتی زیر باد کولر خانه هایشان می نشینند و در حالی که لیوان آب پرتقال و یا فنجان قهوه اشان را سر می کشند در باب از یک قماش بودن موسوی با خامنه ای و مسلمان بودن زندانیان سیاسیِ فعلی مقاله می نویسند تا شاید سایرین را از پیوستن به این مبارزه برای آزادی باز دارند. و تنها چیزی به ذهن امثال بنده متبادر می شود این است که این آدم ها بیش از آنکه غم نابسامانی وطن و نبود آزادی را داشته باشند، به فکر مشکلات شخصی خود با دینی هستند که چه بخواهند و چه نخواهند بخش زیادی از مردم کشورشان بدان معتفدند!
25 آبان 89

کار ایران با خداست

0 نظرات

با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست -- کار ایران با خداست

مذهب شاهنشه ایران ز مذهبها جداست -- کار ایران با خداست

شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست -- مملکت رفته ز دست

هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست -- کار ایران با خداست

مملکت کشتی، حوادث بحر و استبداد خس -- ناخدا عدل است و بس

کار پاس کشتی و کشتینشین با ناخداست -- کار ایران با خداست

پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه -- خون جمعی بیگناه

ای مسلمانان! در اسلام این ستمها کی رواست؟ -- کار ایران با خداست

باش تا خود سوی ری تازد ز آذربایجان -- حضرت ستار خان

آن که توپش قلعه کوب و خنجرش کشورگشاست -- کار ایران با خداست

باش تا بیرون ز رشت آید سپهدار سترگ -- فر دادار بزرگ

آن که گیلان ز اهتمامش رشک اقلیم بقاست -- کار ایران با خداست

باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پدید -- نام حق گردد پدید

تا ببینیم آن که سر ز احکام حق پیچد کجاست -- کار ایران با خداست

خاک ایران، بوم و برزن از تمدن خورد آب -- جز خراسان خراب

هرچه هست از قامت ناساز بیاندام ماست -- کار ایران با خداست
 
 
شاعر: ملک الشعرای بهار
 
البته مطمئنا تا پیش از رسیدن به نام شاعر خیلی از دوستان ممکن است فکر کرده باشند که این شعر را یک عنصر فتنه سروده! این مسئله تنها نشانگر آن است که متاسفانه در مملکت ما تاریخ پیوسته و با فرکانس بالاتری نسبت به سایر نقاط دنیا در حال تکرار است و ما هیچگاه سعی نمی کنیم از آن درس بگیریم!
 
 
21 آبان 89

خوشا

0 نظرات

خوشا با تو بودن
از عشقت سرودن
دگر از هوایت سفر نکنم........
به صحرای هجران
مخواه از من ای جان
که چون لاله خون در جگر نکنم.........
 
 
18 آبان 89
 

...............ولی برای عده ای

0 نظرات

چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی

                                  چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی

خـلـیـل آتـشـین سخن تبــر به دوش بت شـکن

                                 خدای ما دوباره سنگ وچوب شد نیامدی

برای مـا که خسـته ایم و دل شکسـته ایم نه

                                 ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی

شاعر: مهدی جهاندار


13 آبان 89

علی اکبر هاشمی رفسنجانی # 1

0 نظرات

هاشمی رفسنجانی بدون شک تاثیرگذار ترین سیاستمدار در طول سی سال عمر جمهوری اسلامی بوده است. در این سی سال کمتر حادثه، رویداد سیاسی، مذاکرات پشت پرده، تصمیم سرنوشت ساز و تاثیرگذاری بوده است که هاشمی در آن نقش نداشته باشد. البته باید بپذیریم که دامنه عملکرد او در زمان امام و نیز در زمان ریاست جمهوریش بسیار گسترده تر از ده سال اخیر بوده است. اگرچه بنده بالشخصه خاطرات شخصی یک نفر را سند تاریخی تلقی نمی کنم (حتی اگر خاطرات این شخص، رهبر یک انقلاب را تعیین کرده باشد و مسیر این انقلاب را دگرگون کرده باشد) اما خواندن خاطرات او خالی از لطف هم نیست. مردی که بیشترین حرف و حدیث ها در مورد سوء استفاده هایش از جایگاه سیاسیش بر زبان هاست و اتفاقا بیش از هر کسی بر سر زبان کسانی که انتخاب شدن رهبر فعلیشان را مدیون همین خاطره تعریف کردن ها و سوء استفاده های رفسنجانی از پست هایش هستند.
بسیار علاقمندم که یک فعالیت تحقیقی را در باب آقای هاشمی شروع کنم. البته مسلما منابع و مراجع معتبر بسیار اندکند که البته دلیل آن هم عدم شفافیت همیشگی در عملکرد مسئولان نظام جمهوری اسلامی بوده است. علی رغم توصیه های امام از همان ابتدا و بویژه بر سر ماجرای مفتضحانه مک فارلین، که "کاری نکنید که از گفتن آن به مردم شرمنده باشید"، این رویکرد همیشه دولتمردان و سیاسیون ایران بوده است که تا حد امکان کمترین اطلاعات ممکن را در اختیار مردم قرار دهند. و جالب تر آنکه احیانا اگر اطلاعات بیش از حد تعیین شده از سوی این افراد به بیرون درز کند و توسط کسی منتشر شود، سر و کارش می شود با کرام الکاتبین به جرم انتشار اسناد محرمانه! یا اقدام علیه امنیت ملی! یا هزار نام مختلف دیگر که برای این قبیل اعمال در این سال ها تراشیده شده است. یاد قضیه انتشار اسناد محرمانه ارتش آمریکا در یک سایت اینترنتی افتادم و اینکه هیچ کس در آن کشور علی رغم همه آبروریزی هایی که برای حکومتش به همراه داشت، جرات نداشت به جرم آگاه کردن مردم، مسئولین سایت را مورد مواخذه قرار دهد. تازه آنکه اسناد نظامی بود که بنا بر سنت امیر مومنان و طبق آنچه در نهج البلاغه آمده تنها موردیست که حکومت اسلامی "بعضا" اجازه دارد از مردمش مخفی کند. بگذریم از این بحث که به درازا می کشد.
در مورد هاشمی می گفتم که تصمیم گرفته ام تحقیقاتی در مورد او انجام دهم. اگرچه همانطور که گفتم خاطرات او را به عنوان سند تاریخی در نظر نمی گیرم و احتمال فراوان می دهم که همچنان بسیاری از مطالب را در کتاب هایش مسکوت گذارده با بر حسب آنچه مورد نظرش بوده وقایع را پس و پیش و تعریف نموده و .... اما به نظرم برای شروع و حداقل شناخت شخصیت نویسنده (که هرچه هم سعی کند که خود را آنچه نیست بنماید، باز در بین سطورش می توان تا حدودی پیچیدگی های شخصیتی اش را شناخت) بد نیست از این کتاب ها شروع کنم.

به مرور مطالب جالب را در اینجا منعکس خواهم کرد.
چنانچه منابع معتبر و نیمه معتبری سراغ دارید که می توانند در این بررسی مفید باشند، خوشحال می شوم آن را در اختیارم قرار دهید.
فعلا برای شروع تکه فیلمی که از مجلس خبرگان سال 68 و برای انتخاب خامنه ای در نت پیدا کردم را در ایجا قرار می دهم. متاسفانه نمونه کامل و یا حداقل کامل تر از این را پیدا نکردم. بسیار علاقمندم که این فیلم را به صورت کامل داشته باشم اگر احیانا کسی در اختیار دارد مرحمت کند.



8 آبان 89

میکروب های سبز خطرناک

0 نظرات

یکی از دوستان اخیرا برایم لینک یکی از قسمت های کارتون پلنگ صورتی را فرستاده که ارتباط معنوی خاصی با داستان میکروب سیاسی دارد. بد ندیدم که شما هم مستفیض شوید:




3 آبان 1389

ملت ولایتمدار

0 نظرات

مدتی بود که سرم خیلی شلوغ بود و فرصت نوشتن نداشتم. اما خبرها را دنبال می کردم. یکی از خبر های خبر سفر آقای خامنه ای به قم بود.
خیلی علاقه ای نداشتم در این باره چیزی بنویسم. اما حرف ها و رفتارها و گزارشاتی که می نویسند و می خوانیم گاهی اجازه اظهار نظر نکردن نمی دهد.

نمونه:
جهان نیوز: آقای نوری همدانی پیش از سفر: اگر دوستان و مسئولين امنيتي اجازه دهند براي استقبال از رهبر انقلاب به عوارضي قم مي روم.
تهران امروز به نقل از سایت رهبر:
رهبر بعد از زیارتی كوتاه و دو ركعت نماز، رفتند سراغ حضرات علما. از همان ورودی با همه سلام و علیك رودررو كردند و كل مسجد بالاسر را چرخیدند. اول كار، حیا مانع بود، ولی كم‌كم كه جو صمیمی مجلس برای حضرات معلوم شد، جلو رفتند و دست رهبر را بوسیدند، به شانه و عبایش دست كشیدند.... با آمدن رهبر، صدای جیغی ممتد از طرف زنها و شعار «نایب مهدی آمد» از طرف مردها بلندشد.
گزارش خبرآنلاین از نمازجمعه: صدیقی افزود: آیا در دوران سلاطین گذشته چنین استقبالی رخ داده است؟

راستش را بخواهید برایم من سخت است هضم این رفتار! حتی اگر کسی عاشق و شیفته شخصی هم باشد هم باز نمی فهمم که چطور ممکن است چنان حرف ها و رفتارهایی از خود بروز دهد. بنده اصلا قصد ندارم علاقه این آدم ها را زیر سوال ببرم. به هر حال آنها هم برای خود دلایلی دارند حتی اگر آن دلایل از نظر من خیلی منطقی به نظر نیاید. بحث من، بحث هنجارها و رفتارهاست. رفتارها و هنجارهایی که شاید زمانی در دوران سلاطین از دید عموم مذموم بود و فقط عده ای نان به نرخ روز خور که می خواستند با ابراز ارادت های ساختگی خود نام و نانی کسب کنند، مرتکب آن می شدند. اما در این سال های بعد انقلاب به رفتاری عمومی تبدیل شده است که نه تنها مذموم نیست که با افتخار از آن یاد می شود.
استقبال کردن از آدمی که دوستش داریم البته هیچ ایرادی ندارد اما بر زبان راندن حرف هایی که بوی آن بیش از علاقه، چیزهای دیگری را به یاد آدم می آورد و یا انجام حرکاتی از سوی کسانی که باید الگو باشند برای مقلدین خود در تعظیم تنها در برابر خدا! و یا ابراز احساسات به گونه ای که آدم را به یاد ابراز احساساتِ بدون تعقل غربی ها در کنسرت ها و برای برخی خواننده ها و بازیگران خاص می اندازد! ما که ناممان مسلمان است شاید باید تفاوت هایی داشته باشیم در ابراز این احساسات. هل دادن و جیغ زدن و غش کردن........ رفتار یک انسان مسلمان در مواجهه با رهبر نیست حتی اگر با معصوم مواجه شده باشد! که معصومین خود چنین رفتار هایی را تقبیح می کرده اند. دستبوسی از سوی "علما" و "مراجع" که دیگر جای خود دارد!
به نظر من باید مایه سرافکندگی یک نظام "اسلامی" باشد اگر کسی بتواند یک رفتار غیر اسلامی (باور بفرمایید بنا بر روایات نقل شده از امامان و نیز کلام امیر این رفتار رفتار صحیحی در اسلام نیست) را در این نظام با دوره سلاطین مقایسه کند و با افتخار از برتری آماری نظام در آن رفتار سخن براند. چه برسد به آنکه امام جمعه ای چنین مقایسه ای را انجام بدهد.
مایه شرمساری نظام اسلامی خواهد بود اگر میزان مقبولیت شخصیت هایش با شمارش آدم هایی که در پی  اتومبیل او می دوند سنجیده شود (عملی که متاسفانه در مملکت ما باب شده و دامنه آن مدام در حال گسترش است تا جایی که معاونین دولتی هم فکر می کنند باید مقبولیتشان را با همین شیوه بسنجند) که اگر بنا به اینگونه سنجیدن باشد با نگاهی به تاریخ می بینیم که به قول آقای صدیقی، همه سلاطین و پادشاهان چنین مقبولیتی داشته اند که اگر میزان جمعیت ملت در زمان فعلی و زمان آنها را هم در نظر بگیریم مقبولیتشان فرق چندانی نداشته است. آخرین نمونه اش در مملکت خودمان هم مربوط می شود به محمدرضا شاه که حتی در همان سال 57 و زمانی که به تبریز سفر کرد با توجه به آمار منتشر شده در روزنامه اطلاعات، حدود 400 هزار نفر از او استقبال کردند. چنین استقبالی با جمعیتی حدود 1 میلیون نفر در زمان حال (با توجه به اختلاف جمعیت در این دو برهه از زمان) قابل مقایسه است که عددی به غایت بزرگ است برای یک استقبال! و حال با توجه به اینکه شاه دقیقا در همان سال سرنگون شد می توان فهمید که این مسئله نمی تواند معیار سنجش مقبولیت آدم ها باشد! دقت کنید که منظور من به هیچ عنوان مقایسه دو شخصیت نبود بلکه بررسی معیار و ملاک سنجش مقبولیت بود!

نکته آخر اینکه، اگر چه این رفتارهای سبب افسوس خوردن به حال جامعه ای می شود که اسلامش رنگ و بوی سلطنتی گرفته، اما نگران کننده تر برای من مسئله دیگریست. و آن اینکه هیچگاه برای این سوال خود پاسخی نیافتم که: برفرض که این آدم ها از روی علاقه مطلق و احساساتِ بدون تعقل چنین رفتارهایی انجام می دهند، آقای خامنه ای به عنوان رهبر این جامعه، به عنوان کسی که خیلی از همان افراد (به غلط) او را نایب امام زمان می خوانند و به عنوان کسی که بسیاری از همان افراد (باز هم به غلط) مدام او را با امیر مومنان مقایسه می کنند، خودش جلوی این رفتارهای افراطی و انحرافی را نمی گیرد. البته که هیچ کس بدش نمی آید که وقتی جایی می رود، به دنبال خودرواش بدوند، دستش را ببوسند، خانم ها از دیدنش غش کنند و برایش غش و ضعف بروند و مردها برای بوسیدن مسیر حرکتش شیرجه بزنند! اما از کسی که بر مسند ولی فقیه نشسته انتظار دیگری می رود! انتظار می رود همانطور که با امیر مومنان مقایسه اش می کنند، علی وار جلوی چنین رفتارهایی را که رنگ و بوی شرک هم دارد گاهی بایستد. چه برسد به آنکه خودش بنشیند و دستش را دراز کند تا مردم در صفی دراز به نوبت دستش را ببوسند و تازه عده ای هم فخر بفروشند که چندین نوبت در صف ایستاده اند! یا پارچه روی دست یا پا بیاندازد تا خانم ها دست یا روی پایش را ببوسند! خدا شاهد است که این منظره ای بود که من حدود 12، 13 سال پیش از صدا و سیمای ملی خودمان دیدم و انگشت به دهان ماندم!

دلم می خواست (این را از صمیم قلب عرض می کنم) که یکی از این عزیزان غش و ضعف رونده، میامد و دوستانه اشکالات مرا در این زمینه یا بسیاری زمینه های دیگر که به رفتار و عملکرد آقای خامنه ای اشکال دارم، رفع می کرد. در آن صورت گر کسی بتواند اشکالات مرا رفع کند بنده قول می دهم به سهم خودم، اشکالات حداقل 10 نفر دیگر مثل خودم را حل کنمو آنها هم ... و به این صورت مقبولیت نظام بیشتر می شود نه با زور! با کلام و من شدیدا استقبال می کنم.



1 آبان 89

دروغگویی و مقایسه ای بین مدعی "ام القرای جهان اسلام" و "شیطان بزرگ"

0 نظرات

داشتم نامه جدید محمد نوریزاد را می خواندم (شما هم می توانید و شدیدا توصیه می کنم این نامه را در اینجا مطالعه کنید). مطالب بسیاری جالبی در این نامه آمده است که صحبت در مورد همه آنها وقت و فضای بیشتری می طلبد. اما بخشی از نامه در مورد دروغگویی و مقایسه جامعه و حکومت ایران با جامعه و حکومت آمریکاست که من علاقمند هستم در اینجا کمی به آن بپردازم. من البته با فضای جامعه آمریکا آشنا نیستم اما با توجه به اینکه فکر می کنم فضای بسیاری از کشورهای غربی در این زمینه دارای شباهت های اساسی است و نیز با توجه به اینکه هم اکنون در یکی از همین کشورهای غربی زندگی می کنم فکر می کنم می توانم کمی تا قسمتی در این زمینه اظهار نظر کنم.
ابتدا برای بررسی این بعد اخلاقی (عدم دروغگویی) بین دو کشور به نظر بنده حقیر باید جامعه را کاملا از حاکمیت جدا کرد. و برای این منظر من ابتدا تفاوت های جامعه را بیان می کنم.
به یاد می آورم که زمانی که تازه وارد این کشور شده بودم برای انجام بسیاری از کارها مثل باز کردن حساب بانکی، اجاره کردن منزل، ... باید فرم های متعددی را پر می کردم. یکی از دوستانم که سال های زیادی در این کشور زندگی کرده بود با من همراهی می کرد و به هر فرم جدیدی که می رسیدیم به من تاکید می کرد که تمام بخش های فرم را با صداقت کامل پر کنم (و البته چون من از تازه از ام القرای جهان اسلام آمده بودم و به چنین چیز هایی عادت نداشتم، او وظیفه خود می دید به ازای تک تک فرم ها این مسئله مجددا گوشزد کند). در غیر این صورت اگر احیانا کسی متوجه شود که بخشی از مطلبی که وارد کرده ام صحت ندارد، نه تنها در آن زمینه خاص صلاحیتم رد خواهد شد که ممکن است از بسیاری از امتیاز های اجتماعیمحروم شوم.
اینجا گفتن یک دروغ برای از دست رفتن اعتبار یک عمر آدم ها کافیست. زیرا وقتی تجربه شنیدن یک دروغ را از یک شخص خاص داشته باشی، دیگر نمی توانی مطمئن باشی که سایر حرف های او حقیقت داشته باشد. اینجا قربانی کردن حقیقت بی اندازه مطرود و نابخشودنیست. اگر چه ممکن است جزای قانونی نداشته باشد اما در حافظه آدم هایی که تورا می شناسند و یا سازمان هایی که قرار است با آنها کار داشته باشی باقی می ماند و در برخوردهای بعدی آنها بسیار تاثیر گذار است. این مسئله هم برای تک تک افراد جامعه برقرار است! و فرق نمی کند از چه موقعیتی در جامعه برخوردار باشی! مثالش هم همانیست که آقای نوریزاد آورد! رییس جمهور آمریکا در باره زندگی شخصیش دروغ گفت و مجبور شد هزینه زیادی برای این دروغ خود بپردازد! در حالی که اگر حقیقت را می گفت، به خاطر داشتن رابطه نامشروع، چیزی که در جوامع غربی خیلی هم عجیب نیست، با چنان وضعیتی روبرو نمی شد! دلم نمی خواهد از جمله "و تازه این مردم مسلمان هم نیستند" استفاده کنم چون اگر چه مسلمان نیستند اما بسیاری از آنها به ادیان الهی معتقدند و دروغ گفتن در تمام ادیان الهی نهی شده است. التبه آنهایی هم که معتقد به ادیان الهی تیستند این اصل اخلاقی را رعایت می کنند! و ما البته از این یکی باید شرمنده باشیم!
و باز به یاد می آورم که در کشورم ایران، از همان دوران طفولیت در گوشمان می خواندند که دروغ عمل نادرستیست و از گناهان کبیره است اما همو که به من و تو درس اخلاق می داد گاه چند لحظه بعد جلوی چشم ما همان عمل را انجام می داد. و ما کم کم یاد می گرفتیم که دروغ بخش لاینفک زندگیمان باشد.
انصافا برای چند لحظه برگردید و به زندگی خودتان به عنوان یک ایرانی در سال هایی که گذشته نگاه کنید. چندبار برای مسائل مختلف، از کاری گرفته تا خانوادگی و شخصی، دروغ گفته ایم. از فرم هایی که برای گرفتن وام از بانک ها پر می کنیم، تا اطلاعاتی که برای استخدام شدن در شرکت به مصاحبه کننه منتقل می کنیم، تا سرپوش گذاشتن بر روی اشتباهاتی که گاه در زندگی مرتکب می شویم و از برملا شدنشان می هراسیم، تا ساده ترین دروغ زندگیمان وقتی نمی خواهیم جواب تلفن کسی را بدهیم و از اطرافیان می خواهیم که در مورد حضورمان دروغ بگویند. آنچنان به دروغ گفتن عادت کرده ایم که گاه اصلا به اشتباه بودن و ناپسند بودن و غیر اخلاقی بودن آن فکر نمی کنیم. ما به دروغ گفتن عادت کرده ایم و بد تر از آن به دروغ شنیدن! آنقدر این اتفاق در زندگیمان، چه توسط خودمان چه توسط کسانی که می شناسیم و با آنها کار می کنیم، افتاده است که دیگر کسی از شنیدن جمله "فلانی دروغ گفت" تعجب نمی کند. البته گاهی از اصطلاحات "فلانی خالی می بندد" هم برای طنز کردن مسئله ای که باید مایه تاسفمان باشد هم استفاده می کنیم.
باور کنید این اتفاق بدیست! بد است که یکی از بزرگترین گناهان که خیلی ها حتی آن را مادر گناهان دیگر نامیده اند، به یک عادت در جامعه ایران تبدیل شده است. و متاسفانه باید بگویم که شرایط جامعه امان مدام تشدید کننده این امر است. به نظر شما سیستم گزینش پیش از استخدام و سوال جواب های اعتقادی، چه چیز غیر از ریا و دروغ در جامعه گسترش می دهد؟ اینکه یک بنده خدا مثلا به دلیل عدم شرکت نماز جمعه در یک اداره دولتی استخدام نشود. آیا باعث می شود که او به نماز جمعه اعتقاد پیدا کند؟ یا اینکه در نوبت بعدی و برای کار بعدی او به دروغ تظاهر به شرکت در نماز جمعه خواهد کرد؟ بگذریم از این که تظاهر به طرفدار دولت بودن و به احمدی نژاد رای دادن هم در این یک سال اخیر به سایر موارد اضافه شده است! و وای به حالتان است اگر در مرحله گزینش یک اداره دولتی یا یک شرکت خصوصی وابسته به دولت بفهمند که شما احیانا به میرحسین موسوی رای داده اید یا سبز بوده اید.
از بحث جامعه فاصله بگیریم برویم سراغ حکومت! اینجا بحث کمی پیچیده می شود! سیاست در کشورهای غربی پیچیدگی های زیادی دارد. نه می توانیم دقیقا بگوییم که حکومت ها و سیاستمدارانشان به مردم حقیقت را می گویند و نه می توانیم بگوییم که دروغ می گویند. آنچه آنها به مردم خود منتقل می کنند دروغ، به معنای مصطلح آن، نیست. اما همه حقیقت هم نیست. بخشی از حقیقت است بگونه ای که هر کس می تواند برداشت خود را داشته باشد و البته برداشت مورد نظر حکومت از احتمال بالاتری برای جلب نظر مردم برخوردار است. شاید بگویید، این فرقی با دروغ ندارد! اما نکته اینجاست که در این کشورهای فضا برای مردمی که حقیقت را می دانند و می خواهند به سایرین منتقل کنند بسته نیست! اگر خبرگزاری بخواهد حقیقت را کامل بیان کند، فضا برای او باز است. و مردم می توانند بین آنچه او می گوید و آنچه حکومت بیان می کند، انتخاب کنند! این مهمترین مزیت موجود در این کشورهاست! کسی قیم مردم نیست! کسی تصمیم نمی گیرد که مردم چه چیزی را بشنوند و چه جیزی را نشوند. همین است که حتی وقتی اسناد نظامی آمریکا در افغانستان توسط یک سایت افشا می شود، کسی نمی تواند آن سایت را محکوم کند! کسی به خاطر افشای اسناد، یا به خطر انداختن امنیت ملی، یا ... مدیران سایت را زندانی نمی کند. کسی حتی آن سایت را فیلتر نمی کند! یا کسی به بهانه منتشر شدن این خبر، اینترنت را به کل قطع نمی کند! نهایت کاری که حکومت آمریکا در چنین وضعیتی می تواند انجام دهد این است که به ماستمالی قضیه بپردازد و بار حقایق را پس و پیش کند و بعد همه چیز را به افکار عمومی واگذار کند تا تصمیم بگیرند.
و دقیقا به همین دلیل است که سیاستمداران آمریکا نمی توانند در مورد سیاست هایشان و یا آمار های اجتماعیشان، مثل آنچه متاسفانه در کشور ما رخ می دهد، دروغ بگویند چون در آنصورت وجود یک سایت خبری کافیست تا برای آنها رسوایی به بار بیاورد و مجبورشان کند تا مدت ها پاسخگو باشند. نهایت کاری که آنها می توانند انجام دهند، مخفی کردن بعضی حقایق و بیان نصفه نیمه واقعیت هاست. که آنهم با وجود سیستم اطلاع رسانی که شبکه های اجتماعی موجود در اینترنت تقریبا دیگر ناکاراست و واقیعت ها آنطور که هستند به گوش مردم می رسند!
و اما در ایران! در کشوری که حکومتش ادعای میراثداری معصومین را دارد! دروغ گفتن بخشی از روش حکومتداری است. آمار به راحتی زیر و رو می شود! کسی رابطه آنچه در زندگی از تورم درک می کند را با آنچه رییس جمهور هر چند وقت یکبار با لبخندی ملیح عرضه می کند نمی فهمد! تناسب آنهمه جوان بیکار و سرگردان در خیابان های شهر با آنچه به عنوان آمار بیکاری ارائه می شود قابل درک نیست! مصاحبه های رییس جمهور در مورد آزادی بیان و آزادی مطبوعات و زندانی سیاسی و غیرذلک در برابر رسانه های غربی که دیگر نور علی نور است. کسی هم به روی خودش نمی آورد اینجا! یا اگر کسی هم بخواهد واعیت را بگوید و اطلاع رسانی کند، و پایش را از چهارچوب و سیاست های اطلاع رسانی حکومتی آنطرف تر بگذارد، ضد امنیت ملی عمل کرده است! در جهت براندازی نظام حرکت کرده است! محارب است! جایی که لفظ "ولایت فقیه" چماقی است که با آن فقط بر سر معترضین می کوبند اما کسی نمی داند ولی فقیه کی قرار است جلوی فساد دولتی و حکومتی و دروغگویی و ... بگیرد. از نظر او تنها سیاستمداران "دشمن"، "مثل سگ" (برای بکار بردن این لفظ مرا عفو کنید، نقل قولی بیش نبود!) دروغ می گویند!
و دروغ که سرچشمه گناهان است..........
19 مهر 89

بخشی از یک سخنرانی

0 نظرات

اول از همه اینکه متوجه شدم که خبرگزاری آینده مجددا شروع به کار کرده و از این بابت بسیار خوشحالم.
دوم اینکه یکی از مطالبی که این خبرگزاری منتشر کرده یکی از سخنرانی های آقای خامنه ای در قبل ار انقلاب است که نکات بسیار جالب توجهی دارد. نکاتی که فکر می کنم خودشان هم اگر مجددا سخنرانیشان را مطالعه بفرمایند خالی از لطف نباشد برایشان! بخشی از آن را در ادامه می آورم:

----------------

...
به امام صادق نمی توان اعتراض كرد كه آقا شما چرا دعوت ابی سلمه خلال را قبول نكردی و حكومت را به دست نگرفتی؟ امام صادق یك سیاستمدار نیست، یك سیاست باز و قمارباز عالم سیاست نیست كه به هر شكل و به هر تقدیری حكومت به دستش آید، مغتنم بشمارد و به روی چشم بگذارد. امام صادق یك رهبر مسلكی است، برای او مسلكش و ایده آلش و هدفش از همه چیز بیشتر قیمت دارد. حتی از حكومتش. همچنانی كه امیرالمومنین جد بزرگوارش و سرحلقه امامت حاضر نشد در شورای 6 نفری عمر دروغ بگوید. یك دروغ می گفت خلافت را به دست می آورد. همچنان كه عثمان هم گفت "به سیره شیخین عمل می كنم" ... اما امیرالمومنین با دروغ نمی خواهد به خلافت برسد. این بر خلاف مبناست. این پا گذاشتن روی اصول پذیرفته شده و شریف مكتب خودش است و این كار را علی (ع)  نمی كند، امام صادق نمی كند. امام صادق حاضر نیست دروغ بگوید ، حاضر نیست ظلم بكند، حاضر نیست بر خلاف حق حرف بزند. حاضر نیست وعده های پوچ و توخالی به مردم بدهد ولی رقبایش بنی عباس حاضرند. لذا برای آنها حكومت در دسترس قرار می گیرد. موقعیت و زمینه را آنها فورا  تصرف می كنند و عایق و حائل و مانعی بزرگ در راه حكومت اهل بیت به وجود می آورند و كار به آنجا می رسد كه می دانید...

---------------

سخنرانی کامل را می توانید در اینجا مطالعه کنید.
فقط سوالی که اینجا برای من باقی می ماند این است که بالاخره حفظ نظام حتی با زیر پا گذاشتن اخلاق اسلامی از اوجب واجبات است یا حفظ اخلاق و ارزش های اسلامی حتی در زیر سلطه یک حکومت طاغوتی


و سوم بخشی از یکی از اشعار قیصر امین پور است که من بسیار دوست دارمش

...
دردهای من، جامه نیستند تا ز تن درآورم
چامه و چکامه نیستند تا به رشته سخن درآورم
نعره نیستند تا زنای جان برآورم
دردهای من نگفتنی، دردهای من نهفتنیست
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام هایشان
جلد کهنه شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
...


12 مهر 89

علی -- #1

0 نظرات

پیش شماره: می خواهم در بین پست هایم گاه گاه از علی (ع) بگویم. از سخنانش در نهج البلاغه. از روایات مربوط به زندگیش. کسی که الگوی کامل انسانیت، مسلمانی و حاکمیت اسلامی است.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
شماره 1 -- روایت زیر برای من بسیار جالب بود اما متاسفانه منبعش را پیدا نکردم. اگر عزیزی از منبع این روایت آگاهی پیدا کرد بنده حقیر را در نا آگاهی باقی نگذارد
علی (ع) به فرماندهی یک سپاه از یارانش از یمن بر می گشت و حله های یمنی مرا داشت که متعلق به بیت المال بود. نه خودش یکی از آن حله ها را پوشید نه به یکی از سپاهیانش اجازه داد در آنها تصرف کند یکی دو منزل نزدیک مکه (آنوقت رسول خدا برای حج به مکه آمده بود) از سپاه جدا شد و برای گزارش زود تر به حضور رسید و سپس برگشت که با همراهانش وارد مکه شوند.
وقتی که به محل سربازان رسید، دید آنها حله ها را در آورده اند و پوشیده اند.علی (ع) بدون هیچ ملاحظه و رودربایستی و مصلحت اندیشی سیاسی، همه را از تن آنها کند و جای اول گذاشت. سربازان ناراحت شدند. وقتی که به حضور رسول خدا رسیدند یکی از چیزهایی که رسول خدا از آنها پرسید این بود که: از رفتار فرمانده تان راضی هستید؟ گفتند: بلی، اما... و قصه ی حله را به عرض رساندند.
این جا بود که رسول خدا(ص) جمله تاریخی را در باره ی علی(ع) فرمود: «او خشن ترین فرد است در ذات خدا»
یعنی علی آنجا که پای امر الهی برسد، از هرگونه مصانعه و ملاحظه کاری به دور است. مصانعه و مصانعه دوستی نوعی ضعف و زبونی است و نقطه مقابل خشونت اصولی است که نوعی شجاعت و قوت است.

12 مهر 89

روزگار غریب

0 نظرات

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
 و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
 نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند
 و فکر میکنم
 که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد ........
سهراب سپهری
رنگ این روزهای من است این شعر انگار. دلتنگ... گرفته.... دلتنگ.....
اینجا در این گوشه دنیا تا دلت بخواهد آرامش هست! تا دلت بخواهد امنیت! از کنار هر رهگذری که رد می شوی با لبخند به تو سلام می کند!  باورتان می شود؟ اینجا در این مملکت کفر! در این سرزمین بی ایمان!
و این آرامش، این امنیت، این چهره های شاد، برای من هیچ چیز جز گرفتگی و دلتنگی به همراه ندارد. جز رنج!
و سال قبل همین روز، همین ساعت در ایران، هیچ چیز غیر از بوی نفرت، بوی خون، بوی دروغ نبود. هنوز هم شاید چیزی جز این نباشد. فقط من دیگر نیستم تا استشمامش کنم!
ما با این اسم پر طمطراق حکومت اسلامی، چه بر سر دینمان، رفتارمان و ارزش هایمان آورده ایم.
براستی ما از اسلامی که تا این اندازه سنگش را به سینه می زنیم، چه چیز فهمیده ایم!
از نماز جای مهرش را!
از روزه گرسنگی اش را!
از جهاد، اصغرش را!!!

----------------------------------------------------
خبرنامه کلمه را مرور می کنم. یاد یکی از روزهای گذشته می افتم شاید 4، 5 سال پیش. از محل کار به منزل بر می گشتم و خیابان انقلاب، میدان انقلاب و خیابان کارگر بخشی از مسیرم را تشکیل می دادند. خیلی خسته بودم و ترافیک خیلی سنگین و کند بود. بیش از همیشه! آنقدر که حدود 2 ساعت طول کشید تا تاکسی که سوارش بودم به میدان انقلاب رسید. اطراف میدان انقلاب مکان استراتژیکی است! کسانی که در آن حوالی زندگی می کنند یا مثل آن زمان من، مسیرشان از آنجا می گذرد، بارها چنین وضعیت ترافیکی را دیده اند. گرچه در حالت عادی و روزمره هم ترافیک سنگینی دارد اما این ترافیک های مافوق سنگینِ هر از چندگاه، معمولا دو دلیل بیشتر ندارد:
1- مقام معظم قرار است با یکی از سران داخلی یا خارجی ملاقات کند و در نتیجه برای حفظ جان مقام مذکور، زندگی ساکنین محترم منطقه برای ساعاتی مختل می شود.
یا
2- دانشجویان در اعتراض به مسئله ای، تجمع کرده اند.
و البته آن شب کذایی، اتفاق از نوع دوم بود! وقتی به میدان انقلاب رسیده بودیم، برادران ارزشی در حال انجام نوازش های معروفشان در جهت ختم قائله مذکور بودند. واقعیت آن است که خسته تر از آن بودم که از تاکسی پیاده شوم و پرس و جو کنم که قضیه چه بوده است.... نه! این واقعیت نیست! واقعیت آن است که جرات نداشتم پیاده شوم و بپرسم جریان چیست (و من به این همه آزادی که در کشورم وجود داشت و همچنان وجود دارم افتخار می کنم)!
به منزل که رسیدم منتظر بخش خبری شدم تا ببینم ماجرا چه بوده است! بخش خبری آمد، گذشت و انتظار من پاسخی نیافت! مهمترین خبر بخش خبری ساعت 9 شبکه یک جمهوری اسلامی ایران در آن شب این بود: دختری در آمریکا از مراسم عقد خود فرار کرد!............. حالم بد شد.
حالم بد است.
دلم گرفته، دلم عجیب گرفته است............

3 مهر 89

آزادی اندیشه

2 نظرات

"من دشمن تو و عقاید تو هستم اما حاضرم جانم را برای تو و عقاید تو فدا کنم"
  --  روسو

جمله بسیار ایده آل گرایی است. بعید می دانم که کسی تا این اندازه بتواند از خودش فداکاری به خرج بدهد و جانش را برای عقایدی که با آنها دشمنی دارد بدهد صرفا به این خاطر که طرفدار آزادی اندیشه است.
در این سال ها، بویژه از سال 76 به این طرف که بحث های آزادی اندیشه بسیار داغ تر از پیش بوده است، آدم های زیادی را دیده ام که وقتی خودشان در جایگاهی هستند که عقایدشان مورد توهین و محدودیت و سانسور قرار می گیرد خوب بلدند پز آزادی اندیشه بدهند و برای از دست رفتن این آزادی ناخن به چهره بکشند. اما همین که فرصت حرف زدن به آنها داده می شود و یا در جایگاهی قرار می گیرند که می توانند به راحتی عقایدشان را بیان کنند، خودشان همان بلایی را سر پیروان سایر عقاید و ایدئولوژی ها می آورند که زمانی سر خودشان آمده است.
مجموعه این آدم ها را شاید بتوان یک مجموعه پوشا در نظر گرفت. به عبارت بهتر همه ما این خصوصیت را داریم! کافیست برخوردهایمان را با عقاید و رفتار هایی که نمی پسندیم و دوست نداریم و با آدم هایی که آن عقاید را دارند بررسی کنیم.
متاسفانه نمونه های اینگونه برخوردها در جامعه ما بیش از سایر جوامع است. البته دلیلش هم کاملا واضح است. اینجا حکومت به کسی اجازه نمی دهد که اندیشه آزادی داشته باشد. اینجا همه باید به همان چیزی اعتقاد داشته باشند که حکومت برای آنها تعیین می کند. که البته و صد البته علی رغم اینکه ممکن است تعداد زیادی از مردم واقعا اعتقاداتی شبیه آنچه حکومت از آنها می خواهد داشته باشند، تعداد زیادی از مردم هم اعتقادات متفاوت و یا حتی مخالفی دارند. نتیجه این اجبار به پذیرفتن آنچه قبولش نداری، آن است حسی از نفرت از آن نوع تفکر و اعتقاد خاص در تو ایجاد می شود.
و من نمونه های این نفرت را در میان دوستانم زیاد دیده ام. آنقدر که گاه به راحتی و به سبب نفرتی که در وجودشان انباشته شده، اعتقادات مذکور و دارندگانشان را به باد تمسخر و توهین می گیرند، غافل از اینکه همین عمل آنها هیچ تناسبی با آزادی اندیشه ای که خودشان به دنبالش هستند ندارد. اینکه حکومت ایدئولوژی خاصی را به جامعه تحمیل می کند، نباید به ما این اجازه را بدهد که به دارندگان آن ایدئولوژی که هیچ دستی در عملکرد حکومت ندارند توهین کنیم.
این می تواند اولین گام باشد برای نهادینه کردن چیزی که به آن آزادی اندیشه می گوییم.
خیلی کار سختی نیست! لازم نیست جان خودمان را برای اعتقادات هم بدهیم. فقط خیلی ساده، احترام بگذاریم به تفکرات هم، حتی اگر نقدی داریم خیلی تاثیر گذار تر خواهد بود اگر آن را محترمانه و با زبانی منطقی بیان کنیم

29 شهریور 89

قرآن

1 نظرات

اولین پست موضوعی این وبلاگ را می خواهم اختصاص بدهم به قرآن و رویداد اخیر قرآن سوزی!
واقعیت این است که برای من قابل درک نیست که چطور عده ای فکر می کنند با سوزاندن یک کتاب (فارغ از این که آن کتاب مذهبی است و یا کتاب مکتبی یک ایدئولوژی خاص است و یا یک رمان است!) می توانند تفکرات دنباله رو آن کتاب را متوقف و نابود کنند. حتی اگر فرض کنیم که تفکری اشتباه است، تنها راه مبارزه با آن، اثبات اشتباه بودن آن به صورت منطقی و کلامی به کسانی است که از آن تفکر پیروی می کنند! حتی اگر شرایط به گونه ای است که فکر می کنیم پیروان آن تفکر هیچ صحبت منطقی را نمی پذیرند، باز هم آتش زدن کتابشان سبب نمی شود که حرف ما را بپذیرند! آن هم در شرایطی که کتابی مثل قرآن بیش از یک میلیون پیرو دارد و آتش زدن آن فارغ از حتک حرمت خود کتاب که مشخصا از دید اقدام کنندگان اهمیتی ندارد، باعث توهین به حدود یک ششم جمعیت کره زمین است و تنها نتیجه آن جریحه دار شدن احساسات آنها!
این حرف ها را نوشتم برای اینکه متاسفانه در این چند روز عکس العمل های عجیبی از تعدادی از هموطنان در رابطه با واقعه اخیر دیدم! عده ای که شرایط زندگی در ایران سبب شده که دشمنی آنها یا دین اسلام از رابطه آن کشیش جنجال گر آمریکایی هم بدتر باشد به قدری که فیلم آتش زدن قرآن را در فیس بوک به اشتراک می گذارند و لایک می زنند و در نوشته هایشان درود و سلام نثار آتش زننده می کنند و .... و برای من بسیار جای تعجب دارد وقتی به یاد می آورم که یکی از همین آدم ها زمانی به من گفت که از آزادی اندیشه چیزی نمی فهمم! چون فکر می کنم آدم هایی که خارج از ایران هستند درک درستی از شرایط ایران ندارند! و من البته با تمام وجود معنای مورد نظر او از آزادی اندیشه را وقتی فیلم آتش زدن قرآن را به اشتراک گذاشته بود فهمیدم!
اگر چه همانطور که ذکر کردم عکس العمل این آدم ها برای من قابل درک و قابل قبول نیست، اما بخشی از این عکس العمل را نتیجه مستقیم سیاست های حکومتی می دانم که به نام اسلامی بودن، اسلام و اعتقاد را از قلب میلیون ها ایرانی بیرون کرده است. نیمی از کسانی که در ایران می شناسم به اکثر احکام اسلامی عمل نمی کنند و تعداد قابل توجهی از این عده اصلا اعتقادی به خدا و قرآن و اسلام ندارند. ایکاش کسی می توانست آمار بی اعتقاد های امروز ایران را با ابتدای انقلاب مقایسه کند و در کنار سایر دستاورد های انقلاب اسلامی قرار دهد تا همگان متوجه این نتایج افتخار آمیز باشند.
قرآن برای ما کتاب عزیزی است. برای ما به عنوان مسلمان، کتاب مقدسی است از آن رو که کلام خداست. بدیهی است که ما به عنوان مسلمان باید مخالفتمان با چنین اقدامی را به نمایش بگذاریم به گونه ای البته که بی حرمتی از سوی ما به هیچ دین و مذهبی رخ ندهد. بدیهی است که واکنش نشان ندادن ما ممکن است باعث شود که اقدام کنندگان احساس کنند حق دارند که این حرکت را باز تکرار کنند. بدیهی است که خشن عمل کردن ما هم باز گزک می دهد دستشان. و بدیهی است که منطقی باید بود و منطقی مخالفت نشان داد.
اما نکته ای که برای خود من در این میان قابل تامل است و فکر می کنم که در این سر و صداهای این روزها باید به آن توجه کرد این است که چه بسیار مقدسات دیگر که به راحتی در این روزگار پر مدعا زیر پا گذاشته می شود و کسی صدایش در نمی آید. از آبروی انسانها (مومن و غیر مومن!) بگیر تا حق و حقوقشان و آزادیشان در انتخاب! همین چند روز پیش هم که به سلامتی مسجد و خانه خدا را در شیراز آتش زدند و کسی نگفت چرا! کسی نگفت بی حرمتی است!
اینجاست که می توان فهمید که دین برای حکومت هایی که ادعای ایدئولوژیک بودن دارند، ابزاری بیش نیست. این ابزار بودن را در تمام جنبه ها می توان دید. وقتی صدای دادخواهی برای مردم مسلمان فلسطین بلند است (والبته باید هم باشد) اما مسلمانان چین و چچن انگار برادر دینی ما نیستند. گویی ما فقط در برابر بخشی از مسلمانان که وجودشان می تواند برای ما منفعت داشته باشد، مسئولیم. وقتی یک دختر مسلمان در آلمان توسط یک مزاحم ناموس کشته می شود، صدای دادخواهیمان بلند می شود (که البته باید هم بشود) اما مردم خودمان که را وقتی ظهر عاشورا روی خاک می افتند به جرم یکسان نبودن عقیده سیاسی و حتی مذهبی یا هر یکسان نبودن دیگری در تفکر و منش و شیوه زندگی، به راحتی زیر می گیریم. وقتی اینجا در این ام القرای جهان اسلام به راحتی مسجد قبا را که آیه ها ی قرآن بر روی در و دیوار آن نوشته شده و عکس های شهیدانش از در و دیوارش آویخته به جرم اینکه امام جماعتش کسی را که ما ولی میدانیم عادل و دارای شرایط ولایت نمی داند، آتش می زنیم و بعد برای آتش زدن کتابمان به دست یک مشت آدم بی اعتقاد گریه می کنیم.
به حال خودمان و اعتقادات بازی خورده خودمان باید بگرییم. قرآن را خدا 1400 سال حفظ کرده، از این پس هم حفظ می کند (این وعده ایست که خودش در کتابش داده است) اما آنچه ما داریم به راحتی از دست می دهیم اعتقاداتیست که آرام آرام از قلب های مردمی که این صحنه ها را می بینند بیرون می رود.

25 شهریور 89

در باب چرایی این وبلاگ

0 نظرات

راستش را بخواهید قرار است برای مدتی وقت اضافه زیادی داشته باشم. به همین خاطر با توجه به اینکه تاکنون افراد زیادی پیشنهاد داده بودند که وبلاگی راه بیندازم تا دنیا از فیض افکار و نوشته هایم بی نصیب نماند، تصمیم گرفتم که فرصت را غنیمت بشمارم و اینجا را راه بیندازم.
خلاصه بسیار تازه کارم. هم در زمینه نویسندگی (نوشته هایم بیشتر در حد کامنت برای افراد مختلف بوده است تا کنون) و هم در زمینه نویسندگی وبلاگ! بر همین اساس پیشاپیش از سعه صدر خوانندگان احتمالی قدردانی می کنم و نیازمندی خود برای راهنمایی را اعلام می کنم.

سلام

0 نظرات

به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است...........

و این چنین آغاز می کنیم...................